آثار یک کمک
نوشته شده توسط : Negar Hamidinejad
صفحه اول   |  کلام روز تصادفی  |  عضویت   |  درباره ما   |  تماس با ما

در نور کم غروب، جیم زن سالخورده اي را ديد که در کنار جاده درمانده،منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نياز به کمک دارد جلوي مرسدس زن ايستاد و از اتومبيلش پياده شد. در اين يک ساعت گذشته هيچ کس نايستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا اين مرد بخواهد به من صدمه اي بزند؟ ظاهرش که بي خطر نبود فقير و گرسنه هم به نظر مي رسيد. جیم زن را که در بيرون از ماشينش در سرما ايستاده بود ديد و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما برويد داخل اتومبيل که گرمتر است، ضمنا" اسم من جیم آندرسون است.
فقط لاستيک اتومبيلش پنچر شده بود، اما همين هم براي يک زن سالخورده مصيبت محسوب مي شد. جیم در مدت کوتاهي لاستيک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئيس است و عبوري از آنجا مي گذشته است. تشکر زباني براي کمک جیم کافي نبود، از او پرسيد که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغي مي گفت مي پرداخت، چون اگر او کمکش نمي کرد هر اتفاقي ممکن بود بيفتد. جیم معمولا براي دستمزدش تامل نمي کرد اما اين بار براي مزد کار نکرده بود، براي کمک به يک نيازمند کار کرده بود، و البته در گذشته افراد زيادي هم به او کمک کرده بودند.
او به خانم گفت که اگر واقعا مي خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نيازمندي را ديد به او کمک کند و افزود:" و آن وقت از من هم يادي کنيد". خانم سوار اتومبيلش شد و رفت چند کيلومتر جلوتر کافه اي را ديد. به آن کافه رفت تا چيزي بخورد. پيشخدمت زن پيش آمد و حوله تميزي آورد تا خانم موهايش را خشک کند. پيشخدمت لبخند شيريني داشت، لبخندي که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم ديد که پيشخدمت باردار است، با اين حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغييري در رفتارش بدهد. آن گاه به ياد جیم افتاد، وقتي آن خانم غذايش را تمام کرد، صورتحساب را با يک اسکناس صد دلاري پرداخت.
 پيشخدمت رفت تا بقيه پول را بياورد وقتي برگشت، آن خانم رفته بود پيشخدمت نفهميد آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چيزي روي دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد." چيزي لازم نيست به من برگرداني من هم در چنين وضعي قرار داشتم شخصي به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا مي خواهي دين خود را ادا کني اين کار را بکن نگذار اين زنجيرۀ عشق همين جا به تو ختم شود".
زير دستمال چهارصد دلار ديگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر مي کرد، آن زن از کجا میدانست او و شوهرش جیم آندرسون به این پول سخت نیاز داشتند؟





:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 116
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: